درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

روزهای گذشته دخملی

سلام قند عسل مامان مدتی نتونستم برات بنویسم سرگرم شما و مهمون و کار بودم.خیلی دلم می خواد مداوم بنویسم ولی شرمنده که زمان کافی ندارم. مهمترین موردی که می خواستم بگم اینکه صدات گرفته بود و علایم سرما خوردگی نداشتی بریدمت دکتر گفت چیز خاصی نیست خروسک گرفته.در مورد زیاد آب خوردنت گفتم اول گفت موردی نداره بعد گفت تو خانواده دیابتی که ندارین؟گفتیم بله داریم.گفت:خطرناکه آزمایش بنویسیم خیالمون راحت شه.آزمایش خون و ادرار و مدفوع. شبی که قرار بود صبحش بریم آزمایشگاه تا ساعت 3:30 نتونستم بخوابم استرس داشتم و بعد هم که خوابیدم تا صبح خواب آزمایش دیدم.شب خیلی بدی بود آخه من چه جوری طاقت بیارم از دختر کوچولوم خون بگیرن.صبح هم با کلی استرس و...
28 شهريور 1393

26ماهگی

سلام دخترکم 26 ماهگیت مبارک نازنینیم.البته با 2 روز تاخیر.قربونت برم من خانم. 26 ماهگیت کیک پختم بردیم خونه عمه سمیه کیکتو بریدی خوردیم عشقم. عکسها رو بعدا میزارم. ...
17 شهريور 1393

نی نی عمه سمیه

عشق مامان سلام سه شنبه 11 شهریور نی نی عمه به دنیا اومد.علاقه زیادی به عمه داری به همین دلیل فکر میکردیم خیلی اذیت بشی.ولی خدا رو شکر با این قضیه خوب کنار اومدی البته صحبتهای من با شما قبل از تولد مهرزاد جون باعث شد که دختر گلم فهمیده و منطقی برخورد کنه.تا یه حدی حسودی میکنی که البته برای سن شما خیلی عجیب نیست.مثلا وقتی که مامان رقیه مهرزادو بغل کرده بود میگفتی:بغلش نکن. وقتی عمه از بیمارستان اومد بهش گفتی:عمه تو دُدا بودی؟(کجا بودی؟) نی نی تو دَآودی؟(نی نی تو در آوردی؟) یک روز عمو حمید داشت شمارو میبرد خونه مامان مریم بهش میگفتی:من دودولو بودم شیر مامانمو اودم بو بو اُدم،نی نی هم شیر عمه رو می اُوره بو بو میشه.(من کوچولو بودم ...
17 شهريور 1393

اولین شهربازی

سلام عزیزم یکشنبه 2 شهریور برای اولین بار شمارو بردیم شهربازی.بعد از اینکه از بازی بادی اومدی بیرون یک وسیله برقی(صندلی پرنده)سوار شدیم.وقتی تموم شد میگفتی:دولابه.(دوباره)ولی من سرم گیج میرفت و ترسیدم شما رو وسیله دیگه ای سوار کنم. ...
5 شهريور 1393

جمعه31 مرداد

سلام گل نازم جمعه  31 مرداد رفتیم ییلاق تا شما آزاد باشی و دور بزنی بازی کنی.کارای جدید انجام دادی مثل بالا رفتن از درخت،چیدن بادام و گردو از درخت و شکستنشون با سنگ.   در ضمن شنبه اول شهریور هفتمین سالگرد عقد من و بابا بود،به همین مناسبت به کمک درسا کیک پختیم بردیم خونه باباحاجی. روز دوشنبه بابا شما رو برد آرایشگاه و موهاتونو کوتاه کرد.عکسش رو بعدا میذارم. ...
5 شهريور 1393
1